جدول جو
جدول جو

معنی سره مرد - جستجوی لغت در جدول جو

سره مرد
مرد برگزیده، جوانمرد، کنایه از بی ریا
تصویری از سره مرد
تصویر سره مرد
فرهنگ فارسی عمید
سره مرد
(سَ رَ / رِ مَ)
پاک مرد و مرد بیغش و بی ریا. (آنندراج) :
من همانا که نیستم سره مرد
چون نیم مرد رود و مجلس و کاس.
ناصرخسرو.
زید آن سره مرد مهرپرورد
کای رحمت باد بر چنین مرد.
نظامی.
گفت ﷲ و فی اﷲای سره مرد
آن کن از مردمی که شاید کرد.
نظامی (هفت پیکر ص 239).
بخور ای نیک سیرت سره مرد
کان نگون بخت گرد کرد و نخورد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
سره مرد
نیکخواه خیر اندیش، کارساز کارگزار، زیرک هوشیار
تصویری از سره مرد
تصویر سره مرد
فرهنگ لغت هوشیار
سره مرد
((سَ رَ یا رِ مَ))
جوانمرد، نیکخواه، کارساز، برگزیده، دانا
تصویری از سره مرد
تصویر سره مرد
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیره مرد
تصویر پیره مرد
پیرمرد، مرد پیر، مرد سال خورده
فرهنگ فارسی عمید
(دَرْ رَ مُ)
دهی است از دهستان کمازان شهرستان ملایر. واقع در 38هزارگزی جنوب شهر ملایر و 27 هزارگزی جنوب راه شوسۀ ملایر به اراک، با 431 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ / رِ گَ)
انتقاد
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ مَ)
ساده لوح. کنایه از مرد خفیف عقل. (بهار عجم) (آنندراج). نادان. (شرفنامۀ منیری). ابله. (ملخص اللغات حسن خطیب). سلیم دل. ساده دل:
چون که رسد بر سرت آن ساده مرد
گو، ز قدمگاه نخستین بگرد.
نظامی (مخزن الاسرار).
در پدر خود نگر ای ساده مرد
صنعت او گیر و نگر تا چه کرد.
نظامی (مخزن الاسرار).
ز غیبت چه میخواهد آن ساده مرد
که دیوان سیه کرد و چیزی نخورد.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(زِ رِ مَ)
دهی از دهستان باسک است که در بخش سردشت شهرستان مهاباد واقع است و 137 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سِکْ کَ/ کِ یِ مَ)
کنایه از ریش چه در حالت قسم خوردن دست بر ریش گذارند و گویند سکه مردان است. (آنندراج). کنایه از لحیه. (غیاث) ، کنایه از آلت رجولیت. (غیاث) ، غیرت و حمیت و آبرو. (آنندراج) (غیاث) :
سکۀ مردی نداری معرفت کم خرج کن
فتنه ها دارد بنام پادشاهان زر زدن.
صائب (از آنندراج).
پیچ و تاب غیرت ار باشد ز دشمن باک نیست
سکۀ مردی در اینجا کار جوشن میکند.
سعید اشرف (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ مَ)
بمعنی سرخ مرد که رستنیی باشد شبیه بستان افروز. (برهان) (آنندراج). نازک بدن. (جهانگیری). اسم فارسی آذان الغزال است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ)
دهی جزء دهستان یامچی بخش مرکزی شهرستان مرند. دارای 120 تن سکنه است. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات، پنبه، زردآلو. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(طِ دَ)
تفتیش کردن. نیکو بنگریستن: و عارض او را بنگریستی و حلیه و اسب او را و سلاح او را همه سره کردی و همه آلت او را نیکو نگاه کردی و بستودی و پسندیدی. پس سیصد درم بسختی و اندر کیسه کردی و بدو دادی. عمرو بستدی و اندر ساق موزه نهادی و گفتی الحمد ﷲ که ایزدتعالی مرا طاعت امیرالمؤمنین ارزانی داشت و مستحق ایادی او گردانید. (زین الاخبار گردیزی) ، تجوید. (دهار) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، صاف کردن. پاک کردن:
راست کن لفظ و استوار بگوی
سره کن راه و پس دلیر بتاز.
مسعودسعد (دیوان ص 291).
رجوع به سره شود
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ / تِ مَ)
رنجور. بیمار. دردمند:
دو هفته برآمد برآن خسته مرد
بپیوست و برخاست از رنج و درد.
فردوسی.
، مجروح. جراحت برداشته. جریح:
همی رفت خون از تن خسته مرد
لبان پر ز باد و رخان لاژورد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ / رِ سَ رَ / رِ)
خوب خوب. نیک نیک: اکنون بنشینم سره سره نظر میکنم تا نغزیهای ترا ای اﷲ می بینم. (کتاب المعارف)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ هََ)
دهی است از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج. واقع در 72هزارگزی خاور دژ شاهپور و 15هزارگزی شمال خاوری پاسگاه قطونه آب آن از چشمه ها. و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ)
دهی است از دهستان باغ ملک بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز. واقعدر 12هزارگزی شمال باختری باغ ملک و 6هزارگزی باخترراه اتومبیل رو هفتگل به ایذه. آب آن از چشمه و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ مَ)
دهی از دهستان کره سنی بخش سلماس شهرستان خوی. دارای 190 تن سکنه است. آب آن از چشمه و نهر وردان. محصول آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سُ مَ)
نازک بدن است و آن رستنیی باشد که برگش به برگ بستان افروز ماند و ساق آن سرخ و خوش آینده بود. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) :
چه شک آنجا که آن سرخار شد پست
دمد گر سرخ مرد از خاک پیوست.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
سرخک. رجوع به سرخک شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ مُ)
دهی است از دهستان گیسکان بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در 12هزارگزی شمال بافت و سر راه فرعی بافت - قلعه عسکر، با 250 تن سکنه. آب آن از چشمه است. مزارع ابهری، ده میرزا، ده نو، ده قاضی، دورودی جزء این ده است. و ساکنین آن ازطایفۀ لک هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ مَ)
پیرمرد. مقابل پیره زن. مردسالخورده. کهنسال. رجوع به پیرمرد شود:
گفت جوانمرد شو ای پیره مرد
کاینقدرت بود ببایست خورد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از گرد مرد
تصویر گرد مرد
مردی میانه قامت نه دراز و نه کوتاه میانه بالا
فرهنگ لغت هوشیار
دارای فر خداوند فره شکوهمند: بسی خواندند آن زمان آفرین بدان فره مند آفتاب زمین (گشتاسب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیه کرد
تصویر سیه کرد
آن که سیاه کند مسود، بد کار فاسق، ظالم ستمکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکه مردی
تصویر سکه مردی
نشانه مردی: ریش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سره سره
تصویر سره سره
نیک نیک خوب و از روی دقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سره کردن
تصویر سره کردن
خوب کردن کاری را نیکوکردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیره مرد
تصویر پیره مرد
مرد پیر
فرهنگ لغت هوشیار
جوانان بی موی خوبروی بی مویان و ساده رویان: بر دست ساقیان سیم ساق و شاهدان رشک خیرات حسان و خرد دلپذیر چون جان و خرد و چون بهشتیان جرد مرد مکحول همه شیرین و موزون... . توضیح ماخوذ ازحدیث (اهل الجنه (کلهم) حرد مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساده مرد
تصویر ساده مرد
سلیم پاکدل صافی ضمیر، ساده لوح ابله احمق
فرهنگ لغت هوشیار
دارای گره گره دار گره ناک: در حلقه رشته گره مند زندانی بند گشته بی بند. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فره مند
تصویر فره مند
((فَ رَّ. مَ))
دارای فر، شکوهمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سره سره
تصویر سره سره
((سَ رَ یا رِ. ~.))
خوب و از روی دقت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سره کردن
تصویر سره کردن
انتقاد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ساده مرد
تصویر ساده مرد
احمق
فرهنگ واژه فارسی سره